یا شب افغان شبی یا سحر آه سحری


می کند زین دو یکی در دل جانان اثری

خرم آنروز که از این قفس تن برهم


بهوای سر کویت بزنم بال و پری

در هوای تو به بی پا و سری شهره شدم


یافتم در سر کوی تو عجب پا و سری!

آنچه خود داشتم اندر سر سودای تو رفت


حالیا بر سر راهت منم و چشم تری

سالها حلقه زدم بر در میخانه ی عشق


تا بروی دلم از غیب گشودند، دری

هرکه در مزرع دل تخم محبت نفشاند


جز ندامت نبود عاقبت او را ثمری

خبر اهل خرابات مپرسید از من


ز آنکه امروز من از خویش ندارم خبری